سیگارش خیس شده بود زیر بارون.هر چه فندک میزد روشن نمیشد.زنش رسید اول چترش را بالای سر مردش گرفت و بعد سیگاری از کیفش در آورد و با لبخند گذاشت گوشه لبش.بعد دستش گذاشت توی دست مردش و قدم زنان دور شدن.راننده تاکسی هم مثل من محو تماشایشان شده بود پشت چراغ قرمز.
اطلاعات کاربری
نویسندگان
آرشیو
آمار سایت